داستان دهم : نگاه های متعجب فروشندگان
این اروپایی ها ، غذا خوردنشون که مثه آدم نیست ..... فکر کنم . با یه وعده غذای ما ایرانیها سه تاشون می ترکن .......... همه فروشنده ها هاج و واج منو نیگا می کردن ..... پیاز ده کیلو، بادمجان سه کیلو ، گل کلم سه عدد بزرگ ، هویج یک کیلو ، سرکه سه تا دبه ، گوجه فرنگی سه کیلو ، خیار سه کیلو ، گوشت چرخ کرده سه کیلو، گوشت لخم راسته سه کیلو ، مرغ سه عدد خلاصه همه بازار رو بهم ریختم ..... حسن دوید اومد سراغم گفت : احمد چیکار می کنی ؟
گفتم : این چند روز که من اینجا هستم ، آشپز خودمم ..... مثل قدیما....
حسن گفت : ولی.....
کفتم : ولی و اما .... چی .... ؟
حسن هم زمان با من گفت : نداریم ........
گفتم .... همینه
فریده هم همین زمان رسید و گفت : احمد ......
انگشتم رو روی دماغم گذاشتم و گفتم : هیس ....... برید ..... برید ، پی کارتون ........ دخالت هم نکنین ........ و ادامه دادم بار بی کیو که دارین ؟
حسن گفت : آره ، توی حیاط پشت خونه .........
گفتم : خوبه ، زغال می خوام برو بگیر ، فریده و نو بهار رو هم فرستادم دنبال نخود سیاه ....... سرگرم خرید بقیه مایحتاج شدم ................علی که بیشتراز محسن من رو می شناخت ، با لبخندی روی لب منو تماشا می کرد ..... گفتم علی جان با محسن جون اینا رو ببرین بزارین پشت ماشین بابا ......
علی چشمی گفت و با اشاره به محسن همه وسایل خریداری شده رو به پشت ماشین انتقال دادن .....
بعد از پایان این کارها به علی گفتم :علی جون ، کباب ترکی توی مترو فرانکفورت رو یادته؟ ....
گفت: بله عمو .....
گفتم : لای اون ماست چکیده می زدن ...... میدونی از کجا میشه اون ماست رو پیدا کرد ؟ ........
علی گفت: من نمی دونم اما عمو مهدی حتما" می دونه چون با بچه های ترکه ساکن بن دوسته و هرچی از اینجور چیزا
می خواد از اونا تهیه می کنه ................. اگه می خواین بهش زنگ بزنم ، بپرسم .
گفتم : زنگ بزن بگو من اومدم .... می خوام ببینمش ، تا دو ساعت دیگه با ماست خودش رو خونه معرفی کنه .......
گفت: چشم الان زنگ میزنم ......
گفتم : ببین بگو خیلی ماست می خوایم ............ به اندازه یه دبه بزرگ ........اگر کمی ترش هم باشه بهتره ، با سبزی محلی توش .....
علی گفت : چشم و شروع کرد به شماره گرفتن
مهدی رو می شناختم ......... بچه بود زیاد می دیدمش ، وقتی می رفتم خونه حسن اینا ...................... بچه خوبی بود ، منم زیاد سربسرش میذاشتم ......... البته الان دیگه باید پدرهم شده باشه ، حدود سی و دو ، سه سال باید داشته باشه ........... بگذریم محسن گفت : عمو من چیکار کنم؟ .........
گفتم : عمو جون دو باکس آب بدون گاز می خوام ...... متوجه شده بودم ، حسن اینا از آب گازدار استفاده می کنن و من از آب گاز دار خوشم نمی اومد..... ادامه دادم : هرچی نگاه کردم ندیدم عمو .....
محسن گفت : می دونم کجا باید تهیه کنم ..... پرید و به چشم بهم زدنی با آب برگشت ..... و گذاشت پشت ماشین .......
علی گفت : عمو دیگه صندوق جا نداره ........
گفتم : خریدمون نموم شد ............ حرکت به سمت خونه
محسن گفت: عمو قرار شام بریم مک دونالد ...........
گفتم : مک دونالد و ولش کن ...... امشب مک عمو شام می خوریم .......... بابا اینا رو پیدا کنین بریم به سمت خونه ...........هنوز این حرفم تموم نشده بود که حسن و فریده و نوبهار با زغال از راه رسیدن .......
گفتم : حسن بزن بریم خونه .........
حسن گفت : شام می خوایم بریم رستوران مک دونالد........
گفتم : حسن جان در حوزه استحفاظی من داری وارد میشی . یه بار به زبون خوش بهتون گفتم تا زمانیکه من اینجا هستم ..... رستوران فقط رستوران مک احمد ......... همین و واسلام ...... بزن بریم تا اون روم بالا نیومده .......
فریده و حسن یه نیگاهی به هم کردن و فریده نوک انگشتش رو نشون داد و گفت: اینقدر هم تغییر نکرده .........
حسن گفت : پس بریم ........... تصمیم ها گرفته شده ........... بچه ها زده زیر خنده وهمه سوارشدیم و رفتیم بطرف خونه .